ساینا گلیساینا گلی، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

آوای خدا

1000 روزه شدی نازنینم

عشق کوچولوی من شما 33 ماهه شدی و عددهای عمرت از  سه رقمی ، چهار رقمی شد تصمیم داشتم برات یک جشن کوچولو بگیرم  که نشد... خبر خوب این که ما برگشتیم تهران. تجربه یکسال دوری از جایی که توش به دنیا اومدی و بزرگ شدی جالب بود و البته بسیار متفاوت تو اینجا رو بیشتر دوست داری. چون پارک نزدیکمونه و حسابی دوست پیدا کردی و هر روز می ری بازی. شما هر ماه بزرگتر می شی. بیشتر اینو می شه از حرفات فهمید. دیگه موقع بالا و پایین رفتن از پله ها دستت رو به نرده نمی گیری و کاملا مستقل بالا و پایین می ری. البته قبلا هم چند باری این کا رو می کردی اما وسط پله ها خسته می شدی و نرده ها رو می گرفتی ولی الان دیگه نه. شب ها مدت هاست تا صبح راحت می...
30 مرداد 1393

دفتری دیگر بسته شد

قلم را یارای نوشتن نیست و اشک است که می غلتد بر روی گونه هایم تا شاید مرحمی باشد بر دلتنگی های من. بر دلتنگی های مادری که رفت. مادری که برایش غیر ممکنی نبود. و تو که همه اش ازم می پرسی مامان چرا گریه می کنی؟ چیزی شده؟ و من هیچ جوری نمی تونم برات توضیح بدم که مامان جون دیگه نیست. مامان جون که عاشق شما بود. همیشه می گفت ساینا جان می دونی من چقدر دوستت دارم؟ مامان جون که همیشه با همه خستگی هر چی که شما بهش می گفتی انجام می داد. کلی برات وقت می ذاشت داستان تعریف می کرد و کافی بود تو بگی یک چیزی می خوای. امکان نداشت بگه نه اینقدر این روزها تند گذشت . اینقدر زود گذشت که باورم نیست الان دقیقا 8 روزه که مامان جون از پیشمون رفته. و الان نمی دون...
25 مرداد 1393

هتل مامولیت

سفری به خرم آباد در تیر ماه 93 دریاچه کیو عاشق رستوران هتل بودی و البته چرخ و فلک خودت اینجا رو پیدا کردی گفتی عکس بگیرم شهربازی خرم آباد اولین بار بود از این اسبا سوار می شدی دالی موشه ببخشید کجا؟؟؟؟ ...
16 مرداد 1393

32 ماهه شدی عزیز دلم

عزیز دل مادر عشق پدر نفسسسسسسسسسسسس زندگیمون خیلی شیرین زبون شدی و تند تند منو بوس میکنی و میگی فقط مامانو دوست دارم البته چند روزی که تعطیل باشه و پدر پیشت باشه کلا منو فراموش می کنی و می گی بابامو دوست دارم هفته پیش پدر ماموریت بود یک هفته و ما رفتیم خونه مادربزرگ تا شما احساس تنهایی نکنی. صبح و عصر ددری بودیم تا اینکه بلاخره چهارشنبه شب گریه و بغض و زاری که من بابامو می خوام. پس بابا کی می یاد. بابا نره سر کار. بابا نره ماموریت یعنی کباب شدم. با اینکه دیر وقت بود حاضر شدیم و رفتیم بیرون و کمی خرید کردیم تا یکم یادت بره بابایی نیست. قربون محبتت بشم من. یکبارم جلسه مشاوره داشتیم شما رو گذاشتیم پیش مادربزرگ و رفتیم و ...
29 تير 1393

اردیبهشت و خرداد93-31 ماهگی- تولد رادین جون

اول از همه 31 ماهگیت مبارک عشقمممممممممممممممم. مادربزرگ به همین مناسبت برات یک کیک گرفت و شمع و کلاه و یه عالمه شادی کردیم و شمع فوت کردی ولی عکساش تو گوشیمه بعدا برات می زارم این خورشید خانم که تو دست شماست به درکمدتون چسبیده. هر شب تقریبا از اون بالا می یاد پایین تو دستات می شینه تا شما خوابت ببره. گاهی هم با هم می ریم گردش خورشید زندگیم اردیبهشت 93 - طالقان این عکس رو خودت از پدر گرفتی. خیلی خوب گرفتی حالا جالبیش اینه که گاهی شب ها می خوای بخوابی می گی شعر طالقان رو بخونید و من و پدر شروع می کنیم که رفتیم طالقان و چه اتفاقهایی افتاد و ... یکروز که ماست می خوردی و اثر هنری خلق کردی روی فرش م...
1 تير 1393

30 ماهه شدی رنگین کمونم

30 ماه ........ اینهمه بزرگ شدی یعنی خوب که فکر می کنم این 30 ماه چطوری گذشت ؟ کامل حرف می زنی و تازگی ها هم وابستگیت به من خیلی خیلی زیاد شده به آشپزخونه می گی آشکاوزخونه خیلی بامزه و فکر کنم این تنها کلمه ای است که اینطوری می گی بقیه رو درست می گی. منو می بوسی و مرتب می گی مامان می خوام نازت کنم. دارم بوست می کنم . کلا دختر لمسی هستی. مرتب تو بغل من وول می خوری. اعتراض هم که وارد نیست. شب ها من تبدیل می شم به تشک بازی و شما روی من شیرجه می زنی و بپر بپر می کنی. دیروز دستتو می زدی تو کاسه ماست و می زدی روی فرش و وقتی میگفتم چرا اینکارو می کنی می گفتی: حقمه صبحها بیدار می شی می گی بابا کجاست؟ چرا رفته سر کار؟ با با نره س...
1 خرداد 1393

28 ماهگی و سومین بهار

 28 ماهه شدی و امروز آخرین روز سال 92 است خدایا شکرت هر چی شکر کنم برای حضور و وجود فرشته کوچولوم کمه این روزها شیرین تر و عاشقانه تر شدی وقتی منو می بوسی می گی برات چایی ریختم بخور مامان بیا با هم بازی کنیم ساینا خوشگله ؟ ساینا ماهه مامان سمییا دوست دارم منم دوست دارم مامان عاشقتم دوست داری بوست کنم خیلی عشقم و وقتی با تلفن با پدر حرف می زنی و می گی من خونه ام شما هم زودتر بیا و می یای به من می گی بابا تو راهه گفت دایه می یاد به مامان بزرگ می گی دوشنبه می یام خونتون مامان کار داره برو سر کارت این پرونده مریضاته بده من ببینم می خوام فیلم دوربین ببینم   ...
25 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوای خدا می باشد