ساینا گلیساینا گلی، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

آوای خدا

1000 روزه شدی نازنینم

عشق کوچولوی من شما 33 ماهه شدی و عددهای عمرت از  سه رقمی ، چهار رقمی شد تصمیم داشتم برات یک جشن کوچولو بگیرم  که نشد... خبر خوب این که ما برگشتیم تهران. تجربه یکسال دوری از جایی که توش به دنیا اومدی و بزرگ شدی جالب بود و البته بسیار متفاوت تو اینجا رو بیشتر دوست داری. چون پارک نزدیکمونه و حسابی دوست پیدا کردی و هر روز می ری بازی. شما هر ماه بزرگتر می شی. بیشتر اینو می شه از حرفات فهمید. دیگه موقع بالا و پایین رفتن از پله ها دستت رو به نرده نمی گیری و کاملا مستقل بالا و پایین می ری. البته قبلا هم چند باری این کا رو می کردی اما وسط پله ها خسته می شدی و نرده ها رو می گرفتی ولی الان دیگه نه. شب ها مدت هاست تا صبح راحت می...
30 مرداد 1393

32 ماهه شدی عزیز دلم

عزیز دل مادر عشق پدر نفسسسسسسسسسسسس زندگیمون خیلی شیرین زبون شدی و تند تند منو بوس میکنی و میگی فقط مامانو دوست دارم البته چند روزی که تعطیل باشه و پدر پیشت باشه کلا منو فراموش می کنی و می گی بابامو دوست دارم هفته پیش پدر ماموریت بود یک هفته و ما رفتیم خونه مادربزرگ تا شما احساس تنهایی نکنی. صبح و عصر ددری بودیم تا اینکه بلاخره چهارشنبه شب گریه و بغض و زاری که من بابامو می خوام. پس بابا کی می یاد. بابا نره سر کار. بابا نره ماموریت یعنی کباب شدم. با اینکه دیر وقت بود حاضر شدیم و رفتیم بیرون و کمی خرید کردیم تا یکم یادت بره بابایی نیست. قربون محبتت بشم من. یکبارم جلسه مشاوره داشتیم شما رو گذاشتیم پیش مادربزرگ و رفتیم و ...
29 تير 1393

30 ماهه شدی رنگین کمونم

30 ماه ........ اینهمه بزرگ شدی یعنی خوب که فکر می کنم این 30 ماه چطوری گذشت ؟ کامل حرف می زنی و تازگی ها هم وابستگیت به من خیلی خیلی زیاد شده به آشپزخونه می گی آشکاوزخونه خیلی بامزه و فکر کنم این تنها کلمه ای است که اینطوری می گی بقیه رو درست می گی. منو می بوسی و مرتب می گی مامان می خوام نازت کنم. دارم بوست می کنم . کلا دختر لمسی هستی. مرتب تو بغل من وول می خوری. اعتراض هم که وارد نیست. شب ها من تبدیل می شم به تشک بازی و شما روی من شیرجه می زنی و بپر بپر می کنی. دیروز دستتو می زدی تو کاسه ماست و می زدی روی فرش و وقتی میگفتم چرا اینکارو می کنی می گفتی: حقمه صبحها بیدار می شی می گی بابا کجاست؟ چرا رفته سر کار؟ با با نره س...
1 خرداد 1393

28 ماهگی و سومین بهار

 28 ماهه شدی و امروز آخرین روز سال 92 است خدایا شکرت هر چی شکر کنم برای حضور و وجود فرشته کوچولوم کمه این روزها شیرین تر و عاشقانه تر شدی وقتی منو می بوسی می گی برات چایی ریختم بخور مامان بیا با هم بازی کنیم ساینا خوشگله ؟ ساینا ماهه مامان سمییا دوست دارم منم دوست دارم مامان عاشقتم دوست داری بوست کنم خیلی عشقم و وقتی با تلفن با پدر حرف می زنی و می گی من خونه ام شما هم زودتر بیا و می یای به من می گی بابا تو راهه گفت دایه می یاد به مامان بزرگ می گی دوشنبه می یام خونتون مامان کار داره برو سر کارت این پرونده مریضاته بده من ببینم می خوام فیلم دوربین ببینم   ...
25 ارديبهشت 1393

ساینای من هم نفس من 29 ماهه شده

عشق خوشگلم 29 ماهگیت مبارک کلی کارها و حرفای جدید دارم و یه عالمه عکس که روی هم تلنبار شده به زودی همه رو برات می گذارم با توضیح تا به یادگار بمونه زندگیم فدای تک تک تار موهایت که این روزها هر از گاهی می گی : مامان دوستت دارم - مامان خیلی دوستت دارم و چه جمله ای می تونه از این زیباتر باشه نوزادی که تنها توان گریه کردن داشت و امروز در 29 ماهگی قلب مرا سرشار از عشق می کند. سرشار از زندگی و من هر روز انقدر خداوند را به خاطر داشتن تو شکر می کنم که گاهی می گویی : چرا اینقدر می گی خدایا شکرت به من همچین دختری دادی؟ و من در جواب تمام سوالهای پر از عشقت تو را بوسه باران می کنم و تو با نازهای دخترانه ات مرا سرمست می کنی خوب بلاخر...
11 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوای خدا می باشد