1000 روزه شدی نازنینم
عشق کوچولوی من شما 33 ماهه شدی و عددهای عمرت از سه رقمی ، چهار رقمی شد
تصمیم داشتم برات یک جشن کوچولو بگیرم که نشد...
خبر خوب این که ما برگشتیم تهران. تجربه یکسال دوری از جایی که توش به دنیا اومدی و بزرگ شدی جالب بود و البته بسیار متفاوت
تو اینجا رو بیشتر دوست داری. چون پارک نزدیکمونه و حسابی دوست پیدا کردی و هر روز می ری بازی.
شما هر ماه بزرگتر می شی. بیشتر اینو می شه از حرفات فهمید. دیگه موقع بالا و پایین رفتن از پله ها دستت رو به نرده نمی گیری و کاملا مستقل بالا و پایین می ری. البته قبلا هم چند باری این کا رو می کردی اما وسط پله ها خسته می شدی و نرده ها رو می گرفتی ولی الان دیگه نه.
شب ها مدت هاست تا صبح راحت می خوابی. بدون اینکه بیدار بشی
تنظیم خوابی خیلی مهمه و اگه احیانا ظهر زیاد بخوابی شب ها چند بار بیدار می شی.
صبح هم که 7-8 صبح بیداری سحرخیر من
تو این چند روز با هم کلی رنگ بازی کردیم. شستشو که خیلی دوست داری با این جارو بلند ها.
مامان خیلی دوستت دارم. دستت درد نکنه مامان جون برام غذا پختی. ممنون برام پلو پختی. مامان بزرگ خیلی خوشمزه بود ممنونم خوشگل من. از جمله های دلبرانه شماست.
دیگه در روز یک ساعت تی وی رو می بینی که البته بیشتر سی دی کودکانه است اونهم سی دی تولد خاله ستاره که عاشقشی.
گاهی دلت هوس خوراکی می کنه مثلا موز خلاصه تا نگیریم دست بردار نیستی.
سوپر که می ریم امکان نداره برای خودت چیزی انتخاب نکنی
عصرها که می شه بریم کمی با هم بگردیم مرتب تکرار می شه
عاشق بدو بدو هستی. با اینکه چند بارم لبات و دستات حسابی زخمی و کبود شدن ولی خوب بازم تند تند می دویی.
غذایی رو که دوست نداری به هیچ وجه نمی خوری حتی اگه گرسنه بمونی
دوستت دارم خوشمزه من . می گی منو نخورین تموم می شم.
دیگه اینکه این روزها خیلی خیلی سوال می پرسی و واقعا من جواب همه رو نمی دونم. گاهی یک روز فکر میکنم تا جواب شما رو اونطور که باید باشه بدم. بعضی وقتا پشت هم می پرسی یعنی تمومی نداره. منم اینطوری می شمو شما می گی مامان حالت خوبه؟ و من ساینا اینقدر سوال نپرس . و شما چرا؟ و من: بازم سوال
و بدترین قسمت اونه که می دونم باید جواب همه رو بدم ولی ...
دیگه اینکه چند روز پیش گوشی تلفن رو دادی دستم گفتی مامان جونه از تو آسمونها داره حرف می زنه بیا باهاش حرف بزن الهی من فدای مهربونیات
به نقاشی خیلی علاقه نداری یعنی از اولم نداشتی خیلی. بیشتر کتاب رو دوست داری یعنی بدون خستگی می تونی 10 تا کتاب رو پشت هم گوش کنی. تازگی ها هم که ورق می زنی و عین کتابها رو می خونی . بدون کوچکترین تغییری.
خدا رو شکر این بار که بابا رفت ماموریت زیاد بهانه نگرفتی البته منم حسابی بردمت بیرون و گشت و گزار. فقط گاهی می گفتی من بابامو می خوام. من بابا رو خیلی دوست دارم. بابا پوییا کجاست؟ و ادامه ماجرای سوالات شما ...
یک قسمت پارک رفتن ما اینه که تو خیلی دوست داری بری سمت بچه ها باهاشون دوست بشی و بازی کنی و اکثرا بزرگ ها رو انتخاب می کنی ولی اونا زیاد با تو بازی نمی کنن. البته این الان کمتر شده و دیگه کمتر سمتشون می ری و بیشتر خودت بازی می کنی. منم سعی می کنم کارای جدید بکنی برات تنوع بشه. مثلا دیروز کفشاتو در آورم که از سرسره بری بالا یا تو چمن ها بدو بدو کنی.
چندباری هم که رفتیم خونه مامان جون دیگه نپرسیدی هست یا نیست فقط گفتی رفته مسافرت همین.
می دونم بزرگ بشی چیزی یادت نمی یاد. یک مقدار عکس و یادگاری هایی که بهت داده بود برات می مونه فقط همین. هر چی هم ما بگیم فقط تصویری است که ما می سازیم. پدر هم مادر مامانش رو تو 2-3 سالگی از دست داده و الان جز یک انگشتر که یکبارم دستت کرده بودم یادگار دیگه ای ازش نیست. دلم می گیره. خیلی . خیلی زیاد. این روزها یکمی تو ابرام. هنوز با رفتن مامان جون کنار نیومدم. اونقدر همیشه برنامه داشت که انگار هنوز هست ...
راستی امروز 6-شهریور-93 روز دختر و تولد حضرت معصومه است. روزت مبارک عزیز دلم. نفس مامان.
خدایا به خاطر لطف بی پایانت و داشتن دختری به این ماهی سپاسگزارم