دفتری دیگر بسته شد
قلم را یارای نوشتن نیست و اشک است که می غلتد بر روی گونه هایم تا شاید مرحمی باشد بر دلتنگی های من. بر دلتنگی های مادری که رفت. مادری که برایش غیر ممکنی نبود.
و تو که همه اش ازم می پرسی مامان چرا گریه می کنی؟ چیزی شده؟ و من هیچ جوری نمی تونم برات توضیح بدم که مامان جون دیگه نیست. مامان جون که عاشق شما بود. همیشه می گفت ساینا جان می دونی من چقدر دوستت دارم؟ مامان جون که همیشه با همه خستگی هر چی که شما بهش می گفتی انجام می داد. کلی برات وقت می ذاشت داستان تعریف می کرد و کافی بود تو بگی یک چیزی می خوای. امکان نداشت بگه نه
اینقدر این روزها تند گذشت . اینقدر زود گذشت که باورم نیست الان دقیقا 8 روزه که مامان جون از پیشمون رفته. و الان نمی دونی که نیست فکر می کنی رفته مسافرت و ما بهت گفتیم رفته یه مسافرت به ماه.
چقدر ساده رفت. اونقدر ساده که هنوز تو شوکیم و پدر که هر روز نبود مامان جون رو بیشتر و بیشتر حس می کنه. بابا خیلی خیلی مامانشو دوست داشت. می دونم دلش برای همه لحظه های با هم بودنشون خیلی تنگ شده. حتی برای تلفن های روزانش. تو همه جمله هاش، تو همه حرفاش مامان هست.
اونقدر مرگ نزدیکه که باورش شاید خیلی برامون سخت باشه.
گاهی به چیزهایی فکر می کنیم که شاید هیچوقت پیش نیاد و به یه چیزهایی اصلا فکر نمی کنیم که از نفسمون بهمون نزدیکتره.
فکر نمی کنم باور کنیم رفته فقط عادت می کنیم به نبودنش به ندیدنش. به مهربونیاش.
و من هر وقت یاد اون روزی می افتم که تو تند تند از پله ها بالا می رفتی و می گفتی مامان جون من اومدم . مامان جون من دارم می یام. تند تند می رفتی بالا که بهش برسی و اون نبود که مثل همیشه از بالای پله ها بهت بگه ساینا جان سلام خوش اومدی.
و وقتی بهت گفتم مامان جون رفته سفر ، کمی مکث کردی و آروم تر از پله ها رفتی بالا.
تو رو بردیم مراسم. حتی خاکسپاری. می دونم درکی نداشتی اما می فهمیدی که اتفاق بدی افتاده. آخر سر هم گل ها رو پرپر کردی روی باند فرودگاهی که مامان جون از اونجا رفت پیش ماه
امروز صبح هم گفتی دلم برای مامان جون تنگ شده. عزیزدلم با این حرفات آتیش می گیرم.
همه اش می گفت من می تونم 12-13 سالگی ساینا رو ببینم. تو تنها دخترش بودی. عاشق این بود که همه دخترونه هایی که داره مال تو باشه تا تو یکروزی ازشون استفاده کنی. نمی دونم آه بکشم یا افسوس بخورم. نمی دونم....
می گفت تو دختر منی عروسک منی. کلی با هم به پرنده ها غذا می دادید. براشون دونه می ریختید و ...
من مادرشوهر خوبی داشتم. یک مادر بود. همیشه تشویقمون می کرد. می خواست امسال بری کلاس ساز و رقص. برات کلاسم پیدا کرده بود قرار بود یکروز بریم ببینیم. اما افسوس که نشد....
خوشحال بود ما برمی گردیم که نزدیکش باشیم.
تو خیلی دوستش داشتی ساینا خیلی زیاد. همه اش می گی اینو مامان جون خریده. مامان جون برام لاک زده. مامان جون ... ولی دیگه نیست. الان تو آسمون ها از اون بالاها داره نگاهت می کنه.
من دلم صبری می خواهد و تحملی
تا شاید اندکی از بار غمم کم کند