ساینا گلیساینا گلی، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

آوای خدا

دفتری دیگر بسته شد

قلم را یارای نوشتن نیست و اشک است که می غلتد بر روی گونه هایم تا شاید مرحمی باشد بر دلتنگی های من. بر دلتنگی های مادری که رفت. مادری که برایش غیر ممکنی نبود. و تو که همه اش ازم می پرسی مامان چرا گریه می کنی؟ چیزی شده؟ و من هیچ جوری نمی تونم برات توضیح بدم که مامان جون دیگه نیست. مامان جون که عاشق شما بود. همیشه می گفت ساینا جان می دونی من چقدر دوستت دارم؟ مامان جون که همیشه با همه خستگی هر چی که شما بهش می گفتی انجام می داد. کلی برات وقت می ذاشت داستان تعریف می کرد و کافی بود تو بگی یک چیزی می خوای. امکان نداشت بگه نه اینقدر این روزها تند گذشت . اینقدر زود گذشت که باورم نیست الان دقیقا 8 روزه که مامان جون از پیشمون رفته. و الان نمی دون...
25 مرداد 1393

هتل مامولیت

سفری به خرم آباد در تیر ماه 93 دریاچه کیو عاشق رستوران هتل بودی و البته چرخ و فلک خودت اینجا رو پیدا کردی گفتی عکس بگیرم شهربازی خرم آباد اولین بار بود از این اسبا سوار می شدی دالی موشه ببخشید کجا؟؟؟؟ ...
16 مرداد 1393

32 ماهه شدی عزیز دلم

عزیز دل مادر عشق پدر نفسسسسسسسسسسسس زندگیمون خیلی شیرین زبون شدی و تند تند منو بوس میکنی و میگی فقط مامانو دوست دارم البته چند روزی که تعطیل باشه و پدر پیشت باشه کلا منو فراموش می کنی و می گی بابامو دوست دارم هفته پیش پدر ماموریت بود یک هفته و ما رفتیم خونه مادربزرگ تا شما احساس تنهایی نکنی. صبح و عصر ددری بودیم تا اینکه بلاخره چهارشنبه شب گریه و بغض و زاری که من بابامو می خوام. پس بابا کی می یاد. بابا نره سر کار. بابا نره ماموریت یعنی کباب شدم. با اینکه دیر وقت بود حاضر شدیم و رفتیم بیرون و کمی خرید کردیم تا یکم یادت بره بابایی نیست. قربون محبتت بشم من. یکبارم جلسه مشاوره داشتیم شما رو گذاشتیم پیش مادربزرگ و رفتیم و ...
29 تير 1393

اردیبهشت و خرداد93-31 ماهگی- تولد رادین جون

اول از همه 31 ماهگیت مبارک عشقمممممممممممممممم. مادربزرگ به همین مناسبت برات یک کیک گرفت و شمع و کلاه و یه عالمه شادی کردیم و شمع فوت کردی ولی عکساش تو گوشیمه بعدا برات می زارم این خورشید خانم که تو دست شماست به درکمدتون چسبیده. هر شب تقریبا از اون بالا می یاد پایین تو دستات می شینه تا شما خوابت ببره. گاهی هم با هم می ریم گردش خورشید زندگیم اردیبهشت 93 - طالقان این عکس رو خودت از پدر گرفتی. خیلی خوب گرفتی حالا جالبیش اینه که گاهی شب ها می خوای بخوابی می گی شعر طالقان رو بخونید و من و پدر شروع می کنیم که رفتیم طالقان و چه اتفاقهایی افتاد و ... یکروز که ماست می خوردی و اثر هنری خلق کردی روی فرش م...
1 تير 1393

30 ماهه شدی رنگین کمونم

30 ماه ........ اینهمه بزرگ شدی یعنی خوب که فکر می کنم این 30 ماه چطوری گذشت ؟ کامل حرف می زنی و تازگی ها هم وابستگیت به من خیلی خیلی زیاد شده به آشپزخونه می گی آشکاوزخونه خیلی بامزه و فکر کنم این تنها کلمه ای است که اینطوری می گی بقیه رو درست می گی. منو می بوسی و مرتب می گی مامان می خوام نازت کنم. دارم بوست می کنم . کلا دختر لمسی هستی. مرتب تو بغل من وول می خوری. اعتراض هم که وارد نیست. شب ها من تبدیل می شم به تشک بازی و شما روی من شیرجه می زنی و بپر بپر می کنی. دیروز دستتو می زدی تو کاسه ماست و می زدی روی فرش و وقتی میگفتم چرا اینکارو می کنی می گفتی: حقمه صبحها بیدار می شی می گی بابا کجاست؟ چرا رفته سر کار؟ با با نره س...
1 خرداد 1393

28 ماهگی و سومین بهار

 28 ماهه شدی و امروز آخرین روز سال 92 است خدایا شکرت هر چی شکر کنم برای حضور و وجود فرشته کوچولوم کمه این روزها شیرین تر و عاشقانه تر شدی وقتی منو می بوسی می گی برات چایی ریختم بخور مامان بیا با هم بازی کنیم ساینا خوشگله ؟ ساینا ماهه مامان سمییا دوست دارم منم دوست دارم مامان عاشقتم دوست داری بوست کنم خیلی عشقم و وقتی با تلفن با پدر حرف می زنی و می گی من خونه ام شما هم زودتر بیا و می یای به من می گی بابا تو راهه گفت دایه می یاد به مامان بزرگ می گی دوشنبه می یام خونتون مامان کار داره برو سر کارت این پرونده مریضاته بده من ببینم می خوام فیلم دوربین ببینم   ...
25 ارديبهشت 1393

سیزده بدر 93

پارک چمران کرج - باغ گلها ساینا در حال اعتراض به عکس گرفتن اینجا می خواستی بدویی تو گِل ها اینهم هنرهای بابایی که با وجود این توری های ریز عکسای خوشگل گرفته این روباه رو شما اصلا نمی دید رفته بود قایم شده بود تو لونه اش . بابا که عکس گرفت تازه دنبالش می گشتی اینجا رو ببین چقدر از ما دور شدی. این یک ماز هست. خیلی بامزه بود تو فقط باید از راههای سفید می رفتی و جاهایی هم به بن بست می خوردی. آخراش دیگه خسته شدی از وسط گل ها هم رد می شدی اینها خونه کوچولو بود. هر کاری کردیم باهاشون عکس ننداختی ...
25 ارديبهشت 1393

ساینای من هم نفس من 29 ماهه شده

عشق خوشگلم 29 ماهگیت مبارک کلی کارها و حرفای جدید دارم و یه عالمه عکس که روی هم تلنبار شده به زودی همه رو برات می گذارم با توضیح تا به یادگار بمونه زندگیم فدای تک تک تار موهایت که این روزها هر از گاهی می گی : مامان دوستت دارم - مامان خیلی دوستت دارم و چه جمله ای می تونه از این زیباتر باشه نوزادی که تنها توان گریه کردن داشت و امروز در 29 ماهگی قلب مرا سرشار از عشق می کند. سرشار از زندگی و من هر روز انقدر خداوند را به خاطر داشتن تو شکر می کنم که گاهی می گویی : چرا اینقدر می گی خدایا شکرت به من همچین دختری دادی؟ و من در جواب تمام سوالهای پر از عشقت تو را بوسه باران می کنم و تو با نازهای دخترانه ات مرا سرمست می کنی خوب بلاخر...
11 ارديبهشت 1393

27 ماهگیت با تاخیر مبارک عشقم

اینقدر تند تند داری بزرگ و خانم می شی که باورش برای خودم سخته اون دختر کوچولویی که تا چند وقت پیش نه درست راه می رفت و نه حرف می زد الان تبدیل شده به یک هم صحبت شیرین و دوست داشتنی. خیلی خیلی باهات راحتم در همه چیز . البته لج بازی های مخصوص سن خودت رو داری ولی در کل مثل فرشته هایی .تو خوبی ماه ه ه ه. خیلی شرایط رو درک می کنی .من و پدر رو و حرفامون رو بیشتر از قبل بهانه پدر رو می گیری و باهاش خیلی دوستی و من عاشق این دوستی های پدر و دختری هستم. تازگی ها تو خونه تلفن رو شما جواب می دی و به همه می گی: سلام. چطوری؟ خوبی؟ و تند تند هم جواب سوالاتشون رو می دی زود متوجه می شی من با کی حرف می زنم و مثلا می گی می خوام با مامان بزرگ حف بز...
4 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوای خدا می باشد