دو سالگیت مبارک عشقمون
خدایا شکرت. شکرت به خاطر همه چیز و اول همه سلامتی هر سه مون که از همه چیز تو این دنیا مهم تره.
شیرین ترین خاطره 1 تا 2 سالگیت واقعا روزی بود که راه افتادی و با اون قدمهای کوچولوت چقدر ما رو شاد کردی.
و تلخ ترینش عفونتت بود که به خاطرش تو این یکسال مردم و زنده شدم و هر بار هر چی می شد فکر می کردم دوباره برگشته.
بهر حال یکسال با تمام تلخ و شیرینش گذشت با همه خوب و بدش. و قشنگترین لحظه هاش لحظه هایی بود که نفسهای گرمت صورتم رو چنان نوازش می کرد که گویی در بهشتم.
سعی کردم برات مادر خوبی باشم. همیشه و می دونم خیلی وقتا نبودم. خوشحالم که باور دارم کامل نیستم و دلم می خواد هر چه بیشتر یاد بگیرم تا بهتر و بهتر باشم برای تو.
می خوام بدونی تو این دنیا سخت ترین کار تربیت یک انسانه و ساده ترین کاریکه می شناسم درس خوندنه.
می خواهم انسان تربیت کنم. و این یعنی باید خودم و همه بدیهام رو عوض کنم. البته تلاش می خواد اونهم زیاد.
تولدت مبارک دوست داشتنی ترینم
دل نوشته پدرانه:
29 آبان یکهزار و سیصد و نود، ساعت 8:36 صبح، لحظه ای که فرشه آسمانی ما پا به دنیای انسانی گذاشت. دنیایی که موجودات آن از فرشته ها بالاتر میتواند باشد، همانگونه که ساینای ما هست.
عزیزم، دلبندم، معنای زندگی را به من نشان دادی، عشق را با مادرت آموختم و از خود گذشتگی را با تو. اکنون میتوانم بگویم که اندکی از صبر خداوندی را تجربه مینمایم تا بدانم رسیدن به رشد و تعالی محبوب یعنی چه و انتظارش چه لذت بخش است. آن زمان که آموخته هایت را می آموزی، تجربیاتت را میپرورانی، تا محبوبت کاملتر و متعالی تر از خودت باشد.
ساینای عزیزم، تولد 2 سالگیت مبارک. آن روز که پا به روی تن خاکی من نهادی و خداوند من را لایق پروراندن گلی چون تو دانست، گویی تمام سلولهایم بدنم دوباره به تکاپو افتاده بودند، شور و هیجانی که وصف آن از عهده کلمات خارج و تجربه آن بسیار شیرین بود. لحظه ای که من را به اتاق نوزادان بردند و فرشته ای را که در کالبد انسان با نام ساینا نمود کرده بود به من نشان دادند گویا تمام دنیا سکوت بود و سکوت و فقط و من و تو آنجا بودیم. چنان نگاهی به سمت صدای من کردی و ساکت شدی گویی صدای من را مدتها بود میشناختی، هیچ گذر زمان را احساس نمیکردم. فقط یادم میآید که از پرستار سراغ مادرت را گرفتم و جویای حال او شدم. شوق و هیجان و ترس، چه تجربه شیرینی.
وقتی برای آوردن دوربین رفتم و دوباره برگشتم، پس از شنیدن صدای من دوباره ساکت شدی. پرسیدم بابایی صدای منو میشناسی؟! وقتی تو شیکم مامان بودی شبها باهات حرف میزدم و حالا صدای من یادته؟! بله دقیقاً همین گونه بود. هربار با صدای من و یا مادرت ساکت میشدی. حالا هم همینطور هستی و وقتی خوابی سراغ و من و مادرت رو میگری و با شنیدن صدای ما آروم میشی. از خدا میخوام که همیشه صدای ما آرامش بخش وجودت و وجود ما تکیه گاه زندگی باشه.
عزیزم فقط میتونم بگم انشاء الله روزهای در پیش روت با پیروزی و پیشرفت و شکوه همراه باشه و تنت همیشه از گزند نا ملایمات به دور. عشق، عشق و عشق تنها چیزی که در این روی میتونم بهت بگم.
تولدت مبارک. بابا
و اینها عکسای تولد شما خونه مادربزرگه تا تولد اصلیت که روز پنجشنبه است.
چهارشنبه 29 آبان 1392 ساعت 1:04