به تو می اندیشم
روزی آمدی و شدی دنیای من. کوچک بودی ، ضعیف و ناتوان و نیاز داشتی از تو مراقبت کنیم. همه کودکان اینگونه اند. همه انسان ها اینطورند. حتی وقتی بزرگ می شویم دست نوازشگری می خواهیم که با ما باشد و تا آخرین روز حمایتمان کند. این طبیعت انسان است.
این روزها عجیب شدم. گاهی خیلی خوب و گاهی خیلی بدم. و به قولی گاه برای کم کردن دردهای خودم تو را محکم در آغوش می کشم که فراموش کنم که هستم و از عشق تو لبریز شوم. تو پاکی . اونقدر پاک که تنها بوییدن تو می تواند مرا به بهشت ببرد. باور نمی کنی گاهی فقط موهای تو را می بویم و آرامش می گیرم. و تو خوب می فهمی مادر خوب نیست. غم مادر جون هنوز باهامونه و انگار هر چی تلاش می کنی به دست زمان بسپاری پررنگ تر می شه.
تو بزرگ شدی و هنوزم خیلی وابستگی ها به من داری. چیزی عوض نشده فقط شاید مدل وابستگی هات بیشتر شده. گاهی دستای منو محکم بغل می کنی و می خوابی. گاهی مثل چند شب پیش بهم می گی: مامان جونم تو می ری پیش بابا تنها نباشه من تنها می مونم. و من متعجب از گفتار شما و اینکه واقعا حرفی برای گفتن ندارم. چون حس می کنم درکش برات زوده.
یا گاهی چنان مامان جونم و مامان عزیزم بهم می گی که انگاری منو بردن تو ابرا.
می خوام بدونی تو فرشته کوچولوی منی. خیلی دوستت دارم و خیلی برامون مهمی. این روزها پدر به خواسته های تو نه نمی گه. می دونم به خاطر مامان جونه چون ون همیشه می گفت وقتی چیزیکه بچه دوست داره براش می خری تو رشدش ، تو هوشش تاثیر داره